سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شروعی بر ادامه زندگیTakvin

داستانهای کوتاه ملل .... یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی.پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابجا می کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می کرد. در نگاهش چیزی موج می زد، انگاری که با نگاهش نداشته هایش را از خدا طلب می کرد، انگاری با چشمهایش آرزو می کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت ، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

-        آهای،آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می زد. وقتی آن خانم کفشهارا به او داد ، با خوشحالی و با صدای لرزان پرسید:

-        شما خدا هستید؟

-        نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

-        آهان می دانستم که حتما با خدا نسبتی دارید!



  • کلمات کلیدی : داستان کوتاه- یکی از بستگان خدا
  • نوشته شده در شنبه 88/10/26ساعت 1:39 عصر توسط تکوین
    نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    4.5 سال بعد!....
    گرفته بی تو دلم از تمام انسانها....
    مسافر ابدی - شعر
    دو تجربه جالب و عجیب پزشکی
    [عناوین آرشیوشده]